پاییز گذشت...برگ ها غریبانه پرپر شدند....درختان به غم نیامدنت.....در خواب آرزوی رسیدنت...در ذهن خود تصویر بهاری تورا ترسیم کردند....رودها از جاری شدن شرمسارند....وکوها بلندایشان را به سرمای سخت دوری تو..بربرف بی احساس غربت ترجیح دادند....نیلوفرکان در برکه شکایت رخسار بهاری تورا از چلچله ها دارند...کبوتران دلم دیگر از بام دلم گریزان شده اند....لاله ها در برزخ بی رنگی روزگار دشت های شادمانی را تنها... گذاشته اند....آه و..من...نیز از نیامدنت... همراز غربت خویش را در ستیز با این فراق با دل ساده باورم در شکیبم....پاییز گذشت وهرگز نیامدی....وچشمان خسته از انتظارم...کوچه های در تکرار مانده بعد تورا.....به فراموشی میسپارد....شاید بهاران که تو بازگشتی نه از من...نه از پاییز....نه از گل های عشق....نه از برکه....ونه نیلوفرانم خبری باشد....آه چه غریبیم...خویش نمی دانیم.....پاییز گذشت....پاییز گذشت...پاییز گذشت....وتو ای مهربانترین ...هرگز نیامدی....ومن ونیلوفر برکه دلم...تنهایی را با قصه های کولی ها تکراری از زندگی خواهیم داشت......باشد ...من باشم ونیلوفر مهربانم....وکوچه ای لبریز از عبور تو......